مگذار از چشم فاطیما بیفتی
بی هیچ بهانه ای از آسمان بیفتی
در گوشه ی خاموش دور از کهکشانها
مثل شهابی سوخته تک و تنها بیفتی
ای حامد عاقل مصمم باش تا کی!
از جواد بپرسی که شاید در چاه بیفتی
چشم انتظار دیدن فردا نباش فردا
آنگاه که با اصحاب شب در جنگ از پا بیفتی
چرا خواهی در کوچه ی غمگین شعرت
مانند برگی خشک در پاییز بیفتی
چندین قدم تا صبح باقی است مگذار
در دره های شاید واما این و آن بیفتی
آنقدر با آیین شمع آشنا شو
تا در میان عاشقان جا بیفتی
ای عاشق ساکت نشین بد نیست گاهی
یاد پریشان حالی فاطیما هم بیفتی
آمال مرا به سرداب حقایق رهنمون داد
تا در کمترین های زمان بیکران دل نوشته های خویش را به سازش در آورم
حامد نامی را کوک نمودم که از آتش درونش مطبخی سازم بهر نایاب ترین کلماتم
نا خواسته حاصلش
لشگر کشی احساسات شد و مرگ نفرات
او به سیلابی بدل شد روان به دشت گلهای ارغوان
به اشتباه
به اشتباه
و باز هم به اشتباه
ندانست قدر لظه ها و فرصت های خویش را به شک
و در این زمان بناچار
همچنان اسب وحشی جملاتم لجام گسیخته پیش میرود
سوی به سوی آیندگان
پایان
کینه
زندگیم ابری شد
روزگارم سرد شد
آبگینه ی ایام به زمین خورد وشکست
ناله ام نم نم پیچید
زیر این تیره ی شب
با سر وسنگ و ستم
خاطرت باشد یاد
میرسم با فریاد
میرسم با فرهاد
فاطیما
وصف ما
اندک فرصتی نیست که در این ابیاتم یاد کنم از دلاور یارانم
که چو شیرانند در این جنگل خشم بهر پاسداری از حرمت اشعارم
خون وخون خواهی ز فریادها شد نمادی زین شهر در یادگارم
چون بصیرانی که نبودند ز روز ازلی بهر ما ذره ایی در افکارم
روزگاری برسد عسلات وعسلات و بچه هایش چه حکایت ها نقل کنند از حرکاتم
گر لحظه ای ثانیه ایی وقت مجالی بدهد حک کنم روی دلت از اثراتم
ما زخم خورده این شمشیر نبودیم هرگز که در این سبک و جمال
همه تعظیم کنند به چنین ابیاتی صد تحسین ما را به کمال
نقد ونقادی وصف ما نیست حتی لحظه ایی از فاصله ها
ندانسته بداند شعر فاطیما اثری نیست سالها جز ثانیه ها
فاطیما
نقد ما
کوچکانی در کفش بزرگانند چند صباحی ست شادان
لحظه ها میگذرد ما همچنان حیران تا کجا پیش رود این دوران
ما بدیدیم حامدی نامی گمنام با دستانی لرزان و جوات و عسلاتی همسان
میزنند لاف فرهنگ و ادب به دور از چشم بزرگان آسان
کس نبود نقد کند آنان را که چه شاید ذره ایی دیده شوند یک بار
و در آن دور دست ها و در این شهر بزرگ فاطیمای بود تک و تنها دانا
روزگاران خواهد گذشت ای حامدا بی تو اما خوش در احوال ما
سر به زیر و با وقار و ساده باش همچو دیروز در دید ما
عاشقانه با ترانه کمی غم با گلایه پس شعر شادت کو ای بی نشان
رنج مردم بیشتر میکنی با این کلام غم را فراموش کن با این زبان
ای مردمان قصد ما تخریب شاعر نیست روزگاریست ابری دوران ما
بحث ما نثر حامد یا بصیرا نیست این چنین سبک است نقد و وصف ما
فاطیما
سازش
دارم از تو اعتراضی ساده حال
گرچه باشی سبز مثل سیب کال
این نباشد رسمش ای نارفیق
قمه میگیری گلویم همچو تیغ
روی صحبت با تو دارم ای عسل
خواهمت بینم تورا کو رو کچل
خوب میدانم که میدانی وبس
خلوتها را نگویم پس نترس
لعنت دلها بر جواد باد
که پر رویی را به حامد یاد داد
کاش بیت ناقصم در میگرفت
شعله ای سوزنده او را از ته میگرفت
تا بداند انکه اصل و بانی است
ماندن بهر من و او فانی است
من نمیخواهم نا خورده نمکدان بشکنم
یا که نا دیده در کلامی اب ز رویت برکنم
من فقط شرح وقایا میکنم
چاره ای بهر بصیرا میکنم
گرچه شاید اشتباهی سخت فاحش میکنم
شاکی ام اما به هر ترتیب سازش میکتم
فاطیما
مرداد ۸۹
حامد مشنگ
حامدا یا بصیرا در چه حالیت با دوستان ای کونیان
میکشید نقشه ها در خواب بهر دوستان ما ای اشکیان
گر چه دوریم زهم لیکن میرسد ناله ها و ناله ها و شکوه ها
آری آری درد است در سوراخ تنگ ناز کردن با عشوه ها
دیدمان سوراخی داری خندان چون کونان مرغ
شایدا این رسم است باشی خندان اول کار بزرگ
آیندگان گیرند پند از روزگار نحص تو
با فاطیما در افتادی! مرگ باشد در احوال تو
ناز تورا بی درنگ شاخ ما خواهد کشید
زیر ما تا صبح دردها خواهی چشید
شنیده ها گویند دوستانی داری لاشی تر از حد نیاز
دانی جوادات و عسلات له شوند همچون پیاز
جوادات را بگو نقد بازی بس است
دست در دهان شیر کردن کاری عبس است
لحظه ایی نکته ها گیرد نشان در یادگار
عمر خود را صرف اشعار نو کند در ابتکار
یا در ریاضت سوت زدن تمرین کند در شهر خویش
شایدا کارآید بهر ما این ناز سر گردن٬پشم وریش
این شعر را در ربع ساعتی کردم فشنگ
بهر قلب تو محیا گشته ای حامد مشنگ
فاطیما